به نام او که زیباست
باد می وزد...
باد می وزد و شنهای داغ را همچو ریسه هایی بافته؛ می غلتاند.
شعله های بی امان خورشید ؛سالیان سال داغ بر تن این سرزمین غریب نگاشت.
من خسته تر از همیشه ؛ ناتوان و بی رمق می دوم و هرچه بیشتر تلاش می کنم بیشتر پاهایم در شنهای داغ فرو می رود.
به سان سنجاقکی که تنها کافیست گوشه بالش به تارهای عنکبوتی گیر کند؛ من نیز در این مسیر به دام افتاده ام.
هر انچه می بینم سراب است و سراب...چون تو را می بینم.
کویر مرا اسیر خود ساخت...منی که می توانستم در کنار رودی کوچک بنشینم و از نوشته هایم قایقی سازم و به دست اب دهم تا به تو برسد ؛امروز باید نوشته هایم را حایلی سازم تا دستانم از حرارت مهیب کویر نسوزد و به دنبالت بدوم.تا کجا؟نمی دانم!
ارام ارام خورشید کناره می گیرد .
ستاره های چشمک زن سراسر اسمان کویر را الماس باران می کند.
ستاره ای کوچک برایم چشمک می زند.
باز هم می بینمت....خرسندی که من نیز چون تو؛ کویری شدم...ارام و بی احساس .
هنوز هم نمی دانم چرا کویر قلبت را بر دریای قلبم ترجیح دادم.
شاید می خواستم ستاره باران شدن اسمان کویر را هم تجربه کنم.
-حریر ابی اسمان با مخمل سیاه شب پوشانده می شود و خورشید به بن بست کوچه سار شب می رسد.فانوس ماه به روی تپه ی شب ؛روشن است و ستارگان همچو کودکان در اغوش مخملی شب ارام گرفته اند.
از پشت شیشه ها به اسمان چشم دوخته ام. می ترسم پنجره را باز کنم و تاریکی بخزد و در اطاقم چمپاته زند.برایم کافیست تا بدانم که در اینسوی پنجره
زندگی تکه ابریست به پهنای شب و باد سرنوشت ان را ؛به هر سو میبرد و گاهی تکه ای از ان در گوشه ای از روحم میگرید.
بهانه ای میجویم تا بر باغ خورشید قدم بگذارم و فانوس رهرو شبهای خاموش را در صبحدم نگاهی بیافروزم.
یک نگاه از تمام وجودم باران افتابی
می بارد و رنگین کمان هفت رنگ عشق؛ هاله ای از شیرین ترین رویای هستی را بر وجودم می نشاند.
میترسم پنجره را بگشایم و رعدی با غرش فریاد زند: تو اسیر عشقی هستی که به زودی می میرد و همراه کشتی زمان در دریای رویاها غرق می شود.
از پنجره دور می شوم و به سوی بلندی دیوارها پیش میروم.
کورمال؛ در اطاقی که خود چراغش را شکستم؛ در پی دیواری از تنهایی می گردم. . . .
بیقرار دیدنت
دوستت دارم قربانت